عادات شخصی افراد



وقتی برای اولین بار همراه مادرم با کارنامه دبستانم به مدرسه راهنمایی یا دبیرستان دوره اول وارد شدم برایم خیلی مبهم و سخت به نظر می رسید.
مثل یک بچه تازه متولد، حسابی ترسیده و بودم و کلی فرضیه برای خودم ساخته بودم که اینجا این طوری است و یا شاید هم آن طوری است.
وقتی همراه مادرم وارد دفتر معاون مدرسه راهنمایی شدیم،او کارنامه دبستانم را روی میز معاون گذاشت و معاون با حساسیت تمام شروع کرد به دیدن ریز نمراتم.
همه 20 بود منهای کلاس پنجمم که یک 18 در کارنامه داشتم و معدلم باز هم شده بود حدودا نزدیک 20.
معاون با ذوق و خوش رویی گفت«این که شاگرد زرنگ است،آفرین به این نمراتی که داری،خوش آمدی،ما دنبال همچین کسانی هستیم» بعدش هم شروع کردن به بررسی کپی شناسنامه ام و نام نویسی. . . .
بعد از دو ماه و یک هفته،ماه شروع مدرسه رسید و تازه من کلاس هفتمی شده بودم.
آن زمان تنها تفکرم این بود که هر آدمی از بچگی تا 8 سالگی،دقیقا مثل خودم،پوشک یا لاستیکی می شود و بعدش هم تنها زندگی می کند و اگر هم ازدواج کند،اتفاق خاصی برایش نمی افتد. نمیدانستم که دوست داشتن چیست.

تقریبا روند کلاس هایمان ادامه پیدا کرد و به آبان رسیدیم. در مدرسه راهنمایی ام،رسم این بود کلاس برای ورود به کلاس بیشتر صف تشکیل شود تا چیز دیگر،بنابرین ما زیاد  توی صف قرار میگرفتیم و گاهی با هم صحبت می کردیم.

من در همان ماه اول،یک دوست مثل خودم آرام و حسابی پیدا کردم که با او کاملا راحت بودم ولی هنوز چیزی از عشق و دوست داشتن واقعی نمیفهمیدم تا اینکه یک روز در صف چشمم به پسری افتاد که انگار قبلا توی آن مدرسه نبود و تازه آمده بود، او هم عاشق تقلید از خواننده ها از جمله خواننده های قدیمی مثل فرهاد بود.
چهره اش من را به یک احساس عجیب و غریب فرو میبرد و من تمام مدت نگاهم به او بود تا اینکه او هم آرام آرام فهمید که توجه ام به اوست.
او سعی کرد بیشتر مرا جذب خودش کند پس یک روز در هنگام ورود به کلاس، روبروی من قرار گرفت و بخشی از اول آهنگ جمعه ها از فرهاد را خواند (فقط این بخش اش را*بوی عیدی بوی توپ،بوی کاغذ رنگی . . . .*) و بعد هم به کلاس خودش رفت.

من دیگر توان دوست نشدن با او را نداشتم و میخواستم هر طور که شده با او آشنا بشوم و سرآخر هم این اتفاق افتاد.
خیلی زود با هم صمیمی شدیم و من تصمیم گرفتم به او بگویم داداش و به خودش هم گفتم و پذیرفت.

این جا بود که برای اولین بار در زندگی من،معنای عشق و عاشقی و دوستی واقعی شکفت و این شکوفه بعد ها به رشد تکاملی و خاص خودش رسید و مثل یک درخت استوار،پایه و بنای زندگی من را ساخت.

درباره دوران دبیرستان شما چیزی نمیدانم ولی وقتی آن سه سال شیرین راهنمایی ام تمام شد، بویژه کلاس هشتمم،دوران دبیرستانم شروع شد که با راهنمایی دقیقا 180 درجه فرق داشت.
برخلاف آن لذت ها و علایقی که در راهنمایی داشتم و آن ارتباط ها و دوستی ها و خرمی ها و آن بچه های با احساس و با معرفت راهنمایی،دبیرستان سرشار از بی رحمی و تنهایی و بی معرفتی از سوی بچه هایش بود.
آن همه رفیق نزدیک و دوست داشتنی که کلاس هفتم و هشتم پیدا کرده بودم، دیگر خبری از آنها در دبیرستان نبود.
خلاصه خیلی تنها و ناامید شدم و وضعیت روانی بدی پیدا کردم.

این را همه میدانند،یک فرد abdl مثل من،یک نوع بیماری از لحاظ جنسی دارد که به آن بیماری پوشک خواهی هم می گویند و این افراد نباید تحت شرایط بد و ناامید کننده قرار گیرند چون دیر امید خود را باز می یابند ولی من در این شرایط قرار گرفتم و به شدت اذیت شدم.

بعد سه سال دبیرستان و گذراندن کلاس های دهم و یازدهم و دوازدهم و درس خواندن کنکور و دادن امتحان کنکور که سرشار از استرس بود،تازه روز هایی برایم آغاز شد که به ناامیدی و تنهایی ام عادت کرده بودم و ناله هم میکردم.
گاهی به خودم می گفتم؛چرا؟؟!! من با آن همه احساسات و مسائلی که دارم باید در چنین وضعی قرار بگیرم ولی جواب این چرا جز پژواکی نیست که خودش هم می گوید چرا چرا چرا  چ . . . .

الان که دانشجو هستم ولی همچنان یادم می آید از آن شب مهمانی و پوشک و توپ بازی تا دوره دبستانم و اتفاقات این دوران و تا  لذت دوران راهنمایی و تلخی دبیرستان!!!!
لذت هایم غرق در سیاهی شد.

وقتی 13 ساله بودم و کلاس هفتم،خواهرم تازه به دنیا آمده بود و مادرم مثل بچگی خودم،بیشتر لاستیکی اش می کرد و گاهی هم پوشک.
من هم کنجکاو از احساس او دوست داشتم با او هم سن شوم و دوباره بچه بشوم ولی مادرم میگفت «تو جای پدرش هستی . . . .»
ولی من اصرار داشتم و میگفتم که باید مثل خواهر کوچکم لاستیکی شوم و بعدش هم با او بازی کنم.

این اصرار من باعث شد که آخر سر خودم دست به کار شوم و یک روز که در خانه تنها بود،یکی از لاستیکی های خواهرم را بردارم و یک کهنه هم داخلش بگذارم و خودم را خیلی خوشگل و فانتزی پوشک کنم.

این خاطره به قدری برایم شیرین و لذت بخش است که یکی از بهترین اتفاقات دوران نوجوانی من است.

این خاطره ها حالا تنها چیزی است که آرامم می کند،فکر به این اتفاقات لذت بخش و تکرار نشدنی.
الان 18 ساله ام و خیلی تنها هستم،به قدری که حتی احساس می کنم خدایی هم ندارم تا با او درد و دل کنم، همه ی دوستانم را از دوره راهنمایی را از دست دادم و الان رویای من داشتن یک رفیق مثل خودم است،نمیدانم ممکن است یا نه ولی من باید یک دوست آن هم مثل خودم ABDL داشته باشم تا درکم کند.

شما که این نوشته ها را می خوانید،اگر این طور هستید، یعنی تنها هستید و درکم می کنید، هیچ اشکالی ندارد که با من آشنا شوید یا دوست!

من فقط جیمیلم و تلگرامم این جاست.
zooplay95@gmail.com
@mathteacher0011

وبلاگم تو بلاگفاست و اگه دوست دارید برید و ببینید،این مطالب رو توی قالب بهتری نوشتم.

http://memories2.blogfa.com/


 

 

هنوز هم وقتی در جامعه قرار میگیرم،با آن ناسازگاری مردم بد فرهنگ این کشور، باز هم دنبال یک چیز می گردم البته نه همیشه،گاهی.

مردم این کشور،فرهنگ قدیمی گذشته یعنی پرخاش را همچنان حفظ کرده اند و چیزی به نام زیبایی و دوست داشتن و لذت بردن نمی فهمند، این از جایی نمایان است که در رویارویی با حوادث و اتفاقات بجای کمک،به یکدیگر خیانت می کنند.

چند وقت پیش شنیدم که توی پوشک بچه،مواد شیمیایی عقیم سازی ریخته شده است که البته های ما آن را تقصیر امریکا انداختند و دوباره شعار مرگ بر امریکا سر دادن.

نمیدانم چه کسی مقصر واقعی است؟! و به من هم مربوط نیست ولی اگر بنا به احتمال امریکا این کار را نکرده باشد،حکم آنها چیست؟

 

 

شاید خیانتی دیگر از ملت عرب فرهنگ خاورمیانه ایی ها باشد! شاید هم نه خاور دور!!

 

هنوز هم وقتی بیرون از خانه قدم میگذارم،گاهی اوقات چشمم می رود به سمت اشکال برجسته و مستطیلی شکل که از زیر لباس بیرون،در کودکان آن هم روی باسن شان نمایان است.

وقتی چنین صحنه ایی را میبینم،اولین کاری که می کنم این است، به خودم می گویم،به قدش نگاه کن،چند ساله به نظر می رسد؟

 البته جدیدا دختر ها هم وقتی ساپورت می کنند و بیرون می روند،باسن شان به نظر مستطیلی و برجسته می رسد،نکند آنها هم پوشک می شوند؟؟

نمیدانم!!!!

 


کودکی خودم چگونه بود؟

 

شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.

 

وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.

آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاستیکی می کرد ولی گاهی هم پوشک میشدم مثلا مهمانی رفتنی یا شب قبل خواب و هر زمان خاص این طوری.

 

بعد چند وقت، مادرم تصمیم گرفت که دیگر مرا پوشک نکند پس صدایم کرد و من به اتاقش رفتم و به من گفت «هر وقت جیش داشتی،قول میدهی که به توالت بروی، توالت کجاست؟» من هم به سمت در توالت که نزدیک در اتاق ما بود، اشاره کردم و گفتم «آنجا است».

بعد این قول، مادرم شلوارم را پایین کشید و لاستیکی ام را که تمیز و خشک بود و تازه بسته بود را باز کرد و از بین پا هایم بیرون کشید و بعد هم شلوارم را بالا کشید.

ولی این پایان داستان پوشک شدن من در کودکی نیست.

 

مدتی بعد که تقریبا اواخر  5 سالگی ام بود و به مهمانی رفته بودیم و آن هم خانه ی عمه ام،من مشغول بازی کردن با پسر عمه ام بود که بازی ما طولانی شد و در آخر او با توپ به سر من زد و من هم داشتم از بازی کردن با او لذت می بردم،شروع کردم به خندیدن و این خندیدن چند دقیقه طول کشید.

در هنگام خندیدن،حس کردم کسی توی شلوارم دارد آب میریزد و شلوارم خیس می شود پس دست گذاشتم بر جلوی شلوارم و فهمیدم،بله،کسی نیست که آب بریزد،خودم هستم که دارم توی شلوارم جیش می کنم پس خنده ام را بریدم و جدی شدم.

خیره شدم به روبرویم و ساکت ساکت شدم، در اینجا پسر عمه ام بعد از چند لحظه با تعجب نگاه کردن من،گفت«بینداز دیگر،چرا پس وایستادی؟؟» من هم به روی خودم نیاوردم و بازی را ادامه دادم.

چند دقیقه بعد،مادرم و عمه ام به اتاق آمدند تا با هم صحبت کنند،بعد از نشستن در یک گوشه،مادرم چشمش افتاد به جلوی شلوارم که خیس بود و گفت«یک دقیقا صبر کن،. . . .» آمدم به طرفم و گفت«این چی است؟»

من کمی مکث کردم و به دروغ گفتم«رفتم آب بخورم که ریخت روی شلوارم».

مادرم کاملا فهمیده بود که من جیش کرده ام پس به من نگاهی عمیق کرد و خودش از اتاق رفت بیرون و پسر عمه ام را نیز برد.

وقتی به اتاق بازگشت،دیدم یک چیز سفید و تا شده که کمی هم حجیم است و مستطیل شکل دستش است،آمدم طرفم و من را به آرامی هل داد تا بیفتم روی تخت اتاق و مرا بخواباند.

 

من تازه فهمیدم که می خواهد پوشکم کند پس شروع کردم به جیغ زدن و لگد انداختن ولی بی فایده بود.

شلوارم را کامل درآورد و با یک دست جفت پا هایم را بالا داد طوری که باسنم به طور کامل از تخت جدا شد ، در این حال حس کردم یک چیز به زیرم رفت و تا کمرم هم آمد.

بعد پا هایم را پایین آورد و احساس کردم چیز دیگری، باسنم را قلقلک می دهد، پا هایم را از زانو خم کرد تا باز شوند و جلوی پوشک را بالا آورد و گذاشت روی شکمم و خواست چسب های پوشک را ببندد.

با هر صدای خس چسب های پوشک به طرفی نگاه می کردم و همچنان مقاومت که بی فایده هم بود.

 

وقتی بعد از این مدت،دوباره پوشک شدم،اول دست هایم را گذاشتم روی جلوی پوشک و کمی گلایه کردم ولی کمی نگذشت که بلند شدم و خودم شلوارم را پوشیدم و رفتم سراغ ادامه بازی . . . .

 

توی راه بازگشت از مهمانی،فراموش کرده بودم که من پوشک هستم بنابرین توی راه کلی شادی کردم ولی وقتی خانه رسیدیم با اکتشاف مادرم کلی جیش کرده بودم توی پوشکم.

این داستان تا 8 سالگی من طول کشید و ادامه داشت.

 

الان من خیلی دوست دارم که دوباره پوشک بشوم ولی دورانش تمام شده است.

خاطرات کودکی من اینگونه است،شما چطور؟

 


مقدمه کار ما همین جا است!!

 

شاید بار ها کلماتی مانند فیتیش را در زبان فارسی یا اصطلاح مخفف abdl را در زبان انگلیسی شنیده باشید، این عبارت ها و اصطلاحات بی معنی نیست و دنیایی سری درون آنها نهان است.

معمولا افراد از بچگی تا نوجوانی و در ادامه تا بزرگسالی، عادت هایی را برای خود تثبیت می کنند و برخی دیگر را رها می کنند، آنهایی که تثبیت شده اند به همراه کار هایی که انجام می دهند و برایشان لذت بخش است،تبدیل به عادت رفتاری می شود.

این عادت رفتاری ویژگی هایی را به شخصیت افراد اضافه می کند که زندگی آنها از آن بی تاثیر نیست.

افراد abdl این لذت عادت رفتاری را از پوشک شدن می برند و به این روند بیشتر ادامه می دهند.

 

این اشخاص دو دسته اند،دسته ایی هستند که تا سنین بالا در دوران کودکی پوشک شده اند و دسته ی دیگر به دلیل دیدن صحنه هایی در این مورد است.

 در کشور های غربی از جمله اروپا و امریکا در برنامه هایی به این مورد پرداخته می شود و حتی بعضی افراد بطور داوطلبانه توسط برخی دیگر این کار را انجام می دهند ولی این فرهنگی است که به تازگی در آن جا آغاز شده است و شاید تا 10 سال گذشته وجود نداشته است.

 

 

در کشور ما به دلیل کاستی های فرهنگی مردم،به این مورد و مشکل پرداخته نمی شود و اگر هم کسی آن را بر زبان بیاورد شاید از بقیه فحش بشنود یا عده ایی قصد سوء استفاده از او را کنند.

 

این مشکل متاسفانه ادامه دار است.


تا حالا با دیگر صفات شخصیت و ارتباط انسانی در دیگر صفحات وبلاگ آشنا شده ایم.
در این پست قصد دارم ویژگی دیگر شخصیتی انسان را معرفی کنم و این ویژگی بسیار زیبا و نامحدود است.
دوست داشتن نیاز همه ی انسان ها است و بدون آن امکان زندگی کردن و لذت بردن وجود ندارد.
خیلی از انسان ها در حال زندگی کردن بدون دوست داشتن هستند و حتما از چنین زندگی ایی رضایت ندارند،البته باید باور کنید بعضی انسان ها عاطفه و احساس و وجدان ندارند و این دلایل مختلفی دارد.
مهم ترین دلیل این مدل،شاید ژن باشد،نمیدانم،فقط این را میدانم که این آدم ها معمولا حسود و بدخواه دیگران اند و ظلم و بدی کردن به دیگران برایشان عادی است و همیشه حق را با خود میبینند.
برخی دیگر از آدم ها هم دقیقا در خانواده هایی که چنین آدم های بی وجدانی در آنها وجود دارد،بزرگ شده اند و تحت تاثیر ظلم آنها شاید منزوی یا بد رفتار شده باشند،پس باید دقت کنید هر انسان با خوی تند نمیتواند در لیست سیاه شما در رابطه قرار گیرد،چه بسا آدم هایی که بی تقصیر این چنین شده اند.

به نظر من این انسان های بی وجدان حق زندگی کردن ندارند و باید همیشه از زبانشان آویزان باشند و در آتش قرار گیرند و بسوزند تا اثری از آنها نماند.
این را میتوان گفت،کودکانی که در خانواده با اقتدار در تربیت به خصوص درباره والدین ،بزرگ شده اند تا درصد بالا در آینده دارای رفتار متعادل هستند و انسان سالمی خواهند شد.
البته همیشه این گونه نیست،گاهی کار هایی که در دوران کودکانی انجام می شود،آینده را تغییر می دهد حتی اگر والدین هم مقتدر در تربیت باشند.
بر عکس همین مورد،بیشتر کودکانی که توسط والدین سخت گیر و ناتوان در تربیت رشد می کنند،در آینده انسانی آسیب دیده بار می آیند،گاهی هم همت خود فرد به او کمک می کند.

خلاصه مطلب این است که والدین سخت گیر،آنهایی که رفتار بچگانه در سنین نوجوانی با فرزندشان دارند و والدینی که فرزندشان را تنبیه بدنی می کنند،روش بسیار غلطی را در تربیت در پیش گرفته اند.

این را هم بگویم که بعضی والدین اعتقاد دارند خودشان بهتر میدانند چه کنند در تربیت فرزند و ادعای خود را با هیچ چیز تغییر نمی دهند،بد نیست کمی از این ادعا فاصله بگیرید و روش خود را با روش دیگران مقایسه کنید،شاید روش تان اشتباه باشد.

دوست داشتنی بودن یک هنر است و یک هنر ارزشمند و زیبا است،ای کاش همه آدم های نقطه نقطه جهان،این هنر را داشتند.
اگر همه این چنین بودند،هیچ تاریکی باقی نمیماند و همه ی ملت ها در خرمی به سر می بردند.
این عامل فرهنگ سازی و پیشرفت هم می تواند باشد،عامل مهمی هم هست.

در دین شریف مسیحیت،این هنر یک الگو است.

 

شرمنده،عکس برای این پست نداشتیم،همان عکسی که قبلا گذاشته بودیم را دوباره این جا هم گذاشتیم.


سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.
مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.
سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.
سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
بعد صبحانه،سام تصمیم گرفت که جلوی تلوزیون بنشیند و فیلم سینمایی تماشا کند پس مثل عادت همیشگی اش،طوری که دو زانو خود را بغل کند روی مبل نشست و کف یکی از پا هایش را گذاشت روی پای دیگر.
کنترل را برداشت و مشغول دیدن تلوزیون شد تا اینکه مادرش با یک شلوار کوچک آمد و به سام نشانش داد و گفت:اگر گفتی وقت چی است؟
سام سریع از جایش بلند شد و به سمت مادرش دوید تا شلوار کوچک را بگیرد و گفت: یک دقیقه صبر کن،آن چیست؟ وقتی شلوار را گرفت گفت: یعنی باید آن را بپوشم و خرید بروم؟؟
ولی آن مال بچگی های من است!! اندازه ام نمی شود بعد نگاهی به پوشکش انداخت که کمی هم باد کرده بود و گفت: به خصوص با این پوشک که پایم است.
مادرش لبخند زد و گفت:پس بیا لباس دخترانه بپوش.
سام دوباره اخم کرد و گفت:چرا دخترانه؟
مادرش گفت: بیا پس امتحان کنیم و سام را به اتاق خودش برد و یک لباس دخترانه زرد را به او نشان داد ولی سام گفت: من هیکلم شبیه دختر ها نیست!!نمی خواهم!!
مادرش هم عصبانی شد و گفت:باید بپوشی،فعلا لباس نداری.
سام گفت:باشد،بعدا به خرید می روم،فعلا خسته ام!!
مادرش از رفتار سام خیلی ناراحت شد،او فکر اش درباره رفتار بچگانه با سام اشتباه است.


من تنها هستم یعنی نه اینکه هیچ برادر یا خواهری نداشته باشم،نه بلکه یک خواهر دارم و الان تقریبا 9 ساله است و کلاس دوم دبستان.
وقتی 13 ساله بودم فکر میکردم چه خوب میشد من یک داداش داشتم و دقیقا مثل هم بودیم و همدیگر را دوست داشتیم مثلا وقتی به دنیا آمد، من هم مثل او که پوشک است،پوشک شوم و بعدش هم دقیقا یک لباس بپوشیم و یک جور راه برویم و یک جور غذا بخوریم ولی همه چی طبق فکر های من پیش نرفت و خواهر دار شدم.
البته الان کامل کامل تنها نیستم بلکه یک داداش خیالی توی ذهنم دارم که فقط شب ها با او خوابم می برد طوری که بغلش کرده ام.
او هم مثل من 18 ساله است،من و این داداش خیالی یک مامان هم داریم ولی باز هم از نوع خیالی اش که جفت مان را دوست دارد و به ما میرسد و پوشکمان میکند و ما هم حسابی دوستش داریم.
این مامان خیالی گاهی هم بدون خواست ما می آید و نگاهی به داخل پوشک هایمان می اندازد که خراب کاری کرده ایم یا نه و اگر جوابش بله باشد،باز هم بدون خواست ما،ما را به اتاق می برد تا عوض مان کند و ما هم کلی در این هنگام گریه می کنیم و میگوییم نه،داریم بازی میکنیم.
البته همیشه چنین نیست،گاهی هم با خنده به اتاق می رویم و با خنده باز می شویم و عوض می شویم.
گاهی خودم تنها یا داداشم تنها به بیرون از خانه می رود مثلا برای خرید که وقتی بازمیگردم یا او بازمیگردد دلمان برای هم خیلی تنگ میشود و اول رسیدنمان همدیگر را بغل میکنیم.
حتی خیلی اوقات لب های هم را می بوسیم یا می خوریم و خیلی اوقات که مامان سرش شلوغ است،به یکی از ما داداش ها می گوید که ببین داداشت توی پوشکش چیکار کرده؟،اگر خرابکاری کرده خودت ببر تو اتاق و عوضش کن.
بعضی هفته ها مامان به ما دو تا میگوید فردا میخواهم پوشکتان نکنم و فقط یک روز باز هستید، ما هم می گوییم هورا، فردا پوشک نمیشویم!!
او بهترین داداش دنیاست،اگر دنیا شبیه قلب من باشد، نصف اش برای داداشی است و وقتی داداشی را در آغوش میگیرم این قلب کامل می شود.
راستی این را یادم رفت بگویم،چه مامانی داریم ما دو تا!! بله،او هم بهترین مامان دنیا است و جفت ما را گاهی بغل می کند.
این ها همه خیالی است و متاسفانه واقعی نیست،چه اشکالی دارد گاهی با خیالات خود بر زندگی سخت غلبه کنیم و از فرض و خیال به موفقیت در واقعیت برسیم؟؟
به نظر جالب می آید . . . .نه!!
یادم نمیرود در آن شبی که ابر ها گریه میکردند و من و تو روی ماه نشسته بودیم،من فقط بخشی از شب را توانستم تکیه به تو بدهم و بیدار بمانم و بالاخره خوابم برد ولی تو تا صبح بیدار ماندی و من تکیه داده بودم به تو،تو چه میکردی!!،با قلبی خسته در آن شب داشتی دنبال قلبی دیگر برای من می گشتی تا آن را بدهی به من،عزیزم،وقتی از سختی های زندگی خسته شدم و خوابم برد،بر تو تکیه می کنم و تو تکیه گاه خستگی های من هستی،در ادامه ی این عذاب ها به خوابی عمیق فرو می روم و تو بیدار هستی و تا آخر این شب دنبال قلب شکسته می گردی.
اما من چه خواب میبینم!!
خواب تو را که همچنان بیدار هستی.
ناگهان در آن شب ماه لبخند زد و گفت: دنبال قلب نگرد،من می شوم قلب شکسته ات!!


این نوشته توسط مالک این وبلاگ ثبت شده و قصد دارد در این پست به شما بگوید این وبلاگ است یا وب سایت!!

چندین سایت وبلاگ نویسی در شبکه اینترنت از جمله خارجی و داخلی وجود دارد ولی آنها با هدفی مشخص ایجاد شده اند و هر کدام ویژگی هایی دارند که با هم متفاوت است.
بعضی وبلاگر ها توانایی ساخت وبلاگ هایی شبیه وب سایت را به مخاطب می دهد یعنی این سایت وبلاگ ساز توانایی تشکیل وب سایت زیر مجموعه خود یا آندر سایت را دارد ولی برخی هم نه و فقط وبلاگ را پست می کنند و تمام.
سایت وبلاگ سازی بیان که خودم هم سایتم را رایگان در آن ایجاد کردم توانایی ایجاد آندر سایت را برای مخاطبان ایجاد کرده و بسیار قدرتمند در این زمینه پیشرو است یعنی شما سایت خود را درست می کنید و کلی مطلب و موضوع در آن آپلود می کنید.
آدرس سایت شما به شکل https://نام کاربری.blog.ir در آن به نمایش در می آید.
سایت وبلاگر بلاگفا،تمامی موضوعات را پشت سر هم در پارت هایی مجزا برایتان پست می کند و مدیر وبلاگ آن ها را مشاهده خواهد کرد.
کسانی که وبلاگ را به گوگل معرفی کنند،دیگر مخاطبان هر بخش یا پارت را جدا گانه و به تنهایی مشاهده می کنند مثلا من مخاطب وقتی موضوعی را در یک وبلاگ بلاگفا سرچ کنم،هر بخش توسط گوگل به تنهایی و در یک پیشنهاد نمایش داده می شود که نام پیشنهاد عناوین و هد های وبلاگ است.
البته کار با بلاگفا و تغییر قالب وبلاگ و معرفی به موتور های جست و جو گر در آن کار ساده ایی است نسبت به بقیه وبلاگ ها.
این را هم بگویم که وبلاگ در سایت وبلاگر بیان نیاز به معرفی به موتور جست و جو گر ندارد و چون وبلاگ شبیه سایت عمل می کند،گوگل خودکار آن را شناسایی می کند و اول تر از همه در پیشنهاد هایش به مخاطبان نمایش می دهد.
قدرت کد های وبلاگر بیان از همه وبلاگر ها برتر است.
حالا که یاد گرفتید وبلاگر ها کدام اند،بیایید زود تر خودتان را در آنها معرفی کنید و به زودی دوست پیدا کنید.
باید از راه های ارتباطی خود و نوشتن آنها در وبلاگ خود غافل نشوید چون در دوست یابی مهم است،منظورم این است که راه ارتباطی باید دقیق و کارآمد باشد مثلا به جای چیز خصوصی مثل شماره تلفن،ایدی اینستا یا تلگرامتان را بگذارید یا وبلاگ دیگر را لینک کنید.
ممنون از توجه تان


امروزه شاید بعضی خانواده ها خیلی پر جمعیت نباشند یا کار زیادی نداشته باشند،بعضی خانواده ها هم اصلا با بچه و دوست داشتن و این موضوعات مخالف اند که همان هایی اند که در اعتقادات سیاه غرق شده اند.
اما آنهایی که بچه دارند یا بزرگسال پوشکی دارند بدانند دیگر پوشک خریدن کار سختی نیست چون به راحتی با مراجعه به سایت دیجی کالا می توانید تمامی لوازم آرایشی و بهداشتی به خصوص آنهایی که خصوصی اند را تهیه کنید.
راه بهتر هم اینست که برنامه فروشگاه اینترنتی دیجی کالا را روی اندروید یا ایوس نصب کنید و براحتی هر چی دوست داشتید سفارش بدهید و مبلغ را با کارت بانکی یا به روش اینترنتی یا پرداخت در محل با کارت بانکی بپردازید.
پیک دیجی کالا مرسوله را درب منازل تحویل می دهد و درب موسسات یا ساختمان های غیر مسی و اداری امکان تحویل ندارد.
کالا سفارش داده شده بسته بندی می شود و وابسته به نوع تحویل بسته بندی اش متفاوت است مثلا کالایی که در گوشه نماد و تصویرش در سایت عکس کامیون سبز باشد، ارسال سریع است که قبل ساعات تعیین شده در سفارشتان،در پاکت پلاستیکی تحویل داده می شود و آنهایی که آی کامیون قرمز است همان ارسال عادی است، کالاهایی که مربوط به فروشگاه های دیگر بجز دیجی کالا است با قیمت پایین تر ولی در بازه زمانی تعیین شده توسط شما در هنگام سفارش درون بسته بندی جعبه دیجی کالا تحویل شما می دهند.
پیک دیجی کالا را اکسپرس می نامند و شامل پست نیست و این پیک 9500 تومان هزینه ارسال به همراه هزینه کالا سفارشی را در بر دارد.
لازم به ذکر است برای سفارش از دیجی کالا باید در سایتش حساب کاربری داشته باشید و مشخصات حسابتان مطابق شناسنامه باشد چون بعضی مامورین تحویل مرسوله هنگام دادن سفارشتان،از شما شناسنامه یا کپی شناسنامه و یا کارت شناسایی می خواهند.
البته نگران نباشید چون در این باره سخت گیری وجود ندارد.


کلاس ششم ابتدایی که بودم فقط با یک نفر از همکلاسی هایم در حد خاطره گویی معاشرت می کردم و خاطرات زیبایی از زبان او شنیده ام که یکی را می خواهم تعریف کنم.
او درباره بچگی خودش برایم تعریف کرد و گفت: وقتی بچه تر بودم مادرم بهم میگفت تو باید ریاضی دان شوی و زندگی خوبی را برای خودت بسازی و من هم فکرم این بود که اگر ریاضی بفهمم دیگر زندگی ام بهشت می شود.
تمام وقتم را صرف فهم ریاضی میکردم و هدفم همین بود،البته پدرم یکی اهل دین بود و همه اش در حال نماز بود و خیلی هم تندخو و بد اخلاق بود.
او فکر اش عجیب بود و دیدگاه اشتباهی درباره زندگی و خانواده داشت مثلا میگفت بچه نباید کاری را خودش انجام دهد چون سنش کم است یا باید تنبیه بدنی شود باز هم بخاطر سن اش و بچگی اش.
مادرم هم او را تایید میکرد.
آنقدر پیش ریاضی رفتم و به علاقه ریاضی کاوش کردم تا سر از کتاب های برنامه نویسی مادرم در دوران دبیرستان درآوردم و به برنامه نویسی علاقه مند شدم.
با نمایش علاقه ام به پدر و مادرم،آنها بویژه پدرم به من بیشتر بی مهری کردند و پدرم دائما در حال کتک زدن من بود یا سرم فریاد میکشید و بهم ناسزا می گفت که البته از بچگی با چنین رفتاری از او روبرو بودم ولی آن روز ها بد تر شده بود.
او معتقد بود بچه سن اش کم است و حق ندارد نخبه برنامه نویس شود ولی مادر کمی تشویقم می کرد آن هم در غیاب پدرم.
چند بار کد های ساده از برنامه نویسی که برایم قابل فهم بود را به پدرم با خوشحالی نشان دادم و گفتم ببین بابا،این ها را من یاد گرفته ام ولی او به من تندی کرد آن هم از ایراد های جزئی مثلا چرا این گوشه از ورقه را خالی گذاشتی؟؟
هر بار هم من بدون دانستن دلیل پرخاش آنها به گریه و نا امیدی می افتادم.
او می گفتم پدرم مرا از اول به دلیل اعتقاد اشتباه اش که میگفت بچه که نفهمید و
لجبازی کرد باید کتک بخورد،از بچگی دو سالگی ام تا همین حال در مواقعی مرا کتک میزند و به این دلیل من احساس می کنم بچگی نکرده ام.
خیلی دلم به حالش سوخت،پدرش عجب آدمی بود،مگر بچه زدن دارد!!
آن لحظه بود که به خودم گفتم اگر من جای خدا بود،به عده ایی سرطان میدادم،به عده ایی نا توانی و عده ایی هم مرگ.
این است نتیجه نفوذ دین به بخش های دیگر زندگی که باعث از هم گسستگی آن می شود.
حال حکایت دین اسلام هم این چنین است،در این دین خدا بنده را امتحان میکند و او را در سختی قرار میدهد و در طول زندگی فرد این عمل تکرار میشود،میتوان گفت آن دیگر زندگی نیست و عذابی بیش نیست.
وقتی اسلام با دستور جنگ و مخالفت با دشمنان وارد ت شود،می گوید ت باید ضد دشمنان و غیر اسلامی ها باشد چون آنها کافر اند ولی نمی گوید اگر قدرت دست آنها بود چه؟
اگر با مخالفت با آنها،مردم یک کشور به فقر و بیچارگی بیفتند چه؟
این است دلیل جدایی دین از ت چون ت وابسته به دین حتما جایی می لنگد و ناقص می ماند.
در حقیقت خدا در این دین حکم پدری را دارد که بچه را که همان مثال از بنده است به سختی می اندازد به نیت امتحان کردن بچه،مثلا بچه را کتک میزند برای آزمایش.
اگر شما آن بچه بودید چه می کردید؟
در دین مسیحیت، خدا همان پدری مهربان است که بندگان را دوست دارد و حاضر به سعادتمند کردن و خوشی و خرمی آنها است.

در کشور ما از زمان ظهور انقلاب اسلامی تا حال شاهد تغییرات خوبی بوده اییم ولی اگر تفکراتمان را بعد از انقلاب تا حال اصلاح میکردیم تا حالا پیشرفتمان چند صد برابر میشد.
همه میدانیم که قدرت دست کشور های غربی است و بهترین فرهنگ و اقتصاد را دارند و توانمندی بالا تر از ما را صاحب اند پس چرا با فرهنگ غربی میجنگیم؟مگر فرهنگ بدی است؟
مگر روشن فکر بودن،مهربان بودن،دوست داشتن،محدود نبودن،راحت زندگی کردن،لذت بردن،رفاه داشتن بد است؟؟
درباره آن دوستم هم باید بگویم که دوران کتک خوردن و ظلم دیدن او از پدرش تمام شد ولی الان از حال او به تازگی آگاه شدم که رابطه بسیار سردی با اطرافیان و رابطه بدی با والدینش بویژه با پدرش دارد و دوچار مشکلات و کمبود های روانی است.
باید به پدرانی که این مدلی بچه را تربیت میکنند بگویم که خسته نباشید،شما در حال کندن چاهی هستید که خودتان و خانواده تان از جمله فرزندان با هر بار بیل زدن شما بیشتر پایین میروید و راه نجاتی وجود نخواهد داشت.
هر چقدر تا حالا این روش را ادامه دادید،دیگر قابل جبران نیست.

در انتهای این بحث باید بگویم
آدم نفهم باشد ولی مثل بعضی ها نباشد.

البته هدفم از این بحث آوردن مثال درباره دین و ت بود و تمرکز روی خانواده و پدر دوستم نبود ولی خواستم یک خاطره هم گفته باشم.
شمایی که این مطلب را میخوانید،باید در صفحات دیگر وبلاگ حتما خوانده باشید،هر کس یک اعتقادی دارد و نمی توان گفت این اعتقاد اشتباه است و آن درست پس اگر احساس میکنید که مطالبم در این صفحه نادرست است پیشنهاد می کنم دیگر به این وبلاگ نیایید.


در طول روز شاید با افراد زیادی برخورد کنید و یا شاید روز هایی هم نه و احساس تنهایی یا بی کاری کنید، به هر حال  باید توجه کنید هر ادمی که  با  او روبرو  می شوید ،چه با روی خندان و چه با روی اندوهگین،دنبال نگریستن فقط به چهره او نباشید یا فقط به تیپ و ظاهر او توجه نکنید.

در گذشته نه چندان دور مثلا دهه 60، بیشتر به دلیل مدرک تحصیلی ازدواج صورت می گرفت یا عشق و عاشقی ظاهری بود به دلیل اینکه در ازدواج،مهریه یک نوع راه زورگویی ن به مردان محسوب میشد،الان هم عشق ها ظاهری اند ولی ظاهری داریم تا ظاهری.

امروز بیشتر عشق ها ظاهری و فقط یا بیشتر برای چهره شخص یا هیکل او و موارد این گونه است و مهریه هم همچنان کار خود را ادامه می دهد.

 

فراموش نکنید،باید لقمه اندازه دهانتان بردارید یعنی علاوه بر چهره و هیکل و تحصیلات،رفتار شخص و جو خانوادگی او را نیز در نظر بگیرید و این ها را باید با خود  مطابق دهید.

وما هر مرد دکتر یا مهندس و هر زن زیبا و خوش هیکل نمی تواند برای شما متناسب باشد،باید ورژن سازگارش را بیابید.

خیلی اوقات آن چیز که سرنوشت است به دلیل اصرار ما ها اتفاق نمیفتد و باعث پشیمانی و پژمردگی روحی ما می شود.

 

گفته اند هر نگاه یک فرصت است،به هر چیز که می نگرید نسبت به بی تفاوت  نباشید،آن چیز قصد صحبت کردن با شما را دارد و شاید آینده نزدیک را به شما نشان دهد.heartheart

 

امید

 

در ادامه این پست و مطلب،قصد دارم کمی از این حس و حال نامناسب در بیایید پس این را هم  ببینید.

دریافت
عنوان: معین عزیز
حجم: 8.24 مگابایت
توضیحات: مجنون برای عشق باش
 


اگر به افرادی که در جامعه مثل کوچه یا خیابان محله تان یا حتی افراد دیگر محله ها دقت کنید،مشاهده می کنید که شکل ظاهری،رفتار،فکر،طرز نگاه به زندگی در آنها با هم متفاوت است چرا؟؟

دلایل زیادی دارد،یکی از آنها را در یکی از صفحات همین وبلاگ گفتم،خانواده است.خانواده در حقیقت سازنده شخصیت روانی و بعد بقیه ابعاد شخصیت مثلا اجتماعی و رفتاری و . . . . است.

 

خود فرد هم در سازندگی خود نقش دارد مثلا بعضی افراد تنبل اند و این دست خانواده آنها نیست چون خود انگیزه ایی ندارند و حاضر به فعالیت نیستند.

بخش دیگر وابسته به جامعه است مثل مدرسه،کوچه و محله،مردمی که میان آنهاست و دوستان قدیمی و جدید اوکه چگونه با او رفتار می کنند،من خودم دوران دبیرستان خیلی سخت و تلخی داشتم و به قدری نا امید بودم که حاضر بودم خودم را دار بزنم.

 

روح و روان انسان تحت تاثیر جوی است که در آن قرار گرفته مثلا یک آدم در میان مردم شاد و آزاد قرار گیرد حتما آدم موفق و خوش رفتاری بار خواهد آمد ولی آن افرادی که در جا هایی با محدودیت ناشی از اعتقادات سیاه و غلط مردم آن جا قرار دارند،پژمرده تر و نا امید تر و حتی پرخاشگر تر اند.

 

بیایید از همین الان خودمان را اصلاح کنیم،نا امیدی را کنار بگذاریم و به سمت آینده حرکت کنیم،دست از اعتقادات غلط و محدودیت های ناشی از آن بر داریم و بجای سخت کردن راه در پیش،آن را ساده نگاه داریم.

دین مسیحیت یکی از ادیان زیبا و شریف یکتا پرستی است،این دین به دلیل مرز قائل بودنش در زندگی در همه زمینه ها وارد نشده و فقط بخش هایی را کامل می کند که انسان در آنها ناتوان است.

این یعنی عدم تندروی در دین که کار بسیار درستی است و مانع زدگی از دین می شود.

یکی از آیه های کتاب مقدس انجیل به آن موضوع که (هر کجا آزادی بیشتر است،گناه کمتر است) اشاره دارد که بسیار روشن و مشخص است.

 

آخرین مطلب فرهنگ سازی است،فرهنگ پرخاش و خشونت و افکار نادرست مثل اینکه دعوا بکن و هر کی خورد آن باید کنار بکشد،نوعی عقب ماندگی فرهنگی است که میزان پیشرفت یک کشور را کند می کند.


سام

تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.
والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.
یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.
به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ادراری اش حتی تا این سن هم او پوشک می شود،گاهی مادرش پوشکش می کند و گاهی هم خودش.

یکی از شب هایی که والدین سام تعداد زیادی مهمان دعوت کرده بودند تا یک شب زیبا دورهم داشته باشند،سام مثل همیشه پوشک پایش بود ولی شلوار نداشت تا بپوشد و خبر نداشت که مهمان ها آمده اند پس خیلی با احتیاط برای اینکه والدینش او را نبینند،از اتاقش بیرون آمد و در حالی که جفت دست هایش را جلوی پوشک گرفته بود،آرام آرام به سمت راه پله آمد و در آنجا را باز کرد.
مهمان ها که همه غریبه بودند و روی پله ها ولو شده بودند،با صدا در به آن خیره شدند و بعد از باز شدن در چشمشان به سام افتاد که آنها را نگاه می کرد و پوشک پایش بود.
همگی شروع کردند به خندیدن و بعضی هم گفتند(او پسر پوشکی است)
سام از این برخورد خیلی ناراحت شد و سریع برگشت و به سمت اتاق دوید،در اتاقش را باز کرد و بعد از تو رفتنش،در را کوبید و شروع کرد به گریه کردن.
به شدت گریه می کرد و دست هایش را دوباره روی جلوی پوشکش گذاشت و در حال گریه کردن به خودش گفت(این ها همه فکر بود،تصور بود . . . .)
در اینجا بود که چند بار جمله را تکرار کرد و همزمان احساس می کرد بدنش درون پوشک می سوزد،دستش را از روی پوشک برداشت و دید دوباری از ناراحتی شدید کلی توی پوشکش جیش کرده است و پوشکش زرد و آویزان شده است.
این بار گفت(اوه،نه!!) و نا امید تر شد و در حالی که به در اتاقش تکیه داده بود،سرش را پایین انداخت و همان جا جلوی در نشست و زانویش را بغل کرد و به فکر فرو رفت و خوابش برد.
چند دقیقه بعد بیدار شد و دید حتی پشت پوشکش هم خیس است،انگار تو دریا نشسته است.
بلند شد و دست گذاشت پشت پوشکش تا آویزان نشود و از اتاقش بیرون آمد و آرام آرام به سمت حمام که در همان راهرو قرار داشت رفت،به آهستگی در را باز کرد و دید برادر بزرگش در حال مسواک زدن است.
این دفعه او اقتدار را برای خود نگه داشت و دست به سینه شد و اخم کرد و با پوشک آویزانش به برادرش گفت(من باید برم حمام،زود باش برو بیرون)
برادرش با صدایی که گویی دهانش پر کف است گفت(دارم مسواک میزنم)بعد نگاه انداخت به پوشک سام که آویزان و زرد است و گفت(البته فکر کنم یک کار هایی کردی،درست است؟)و به او لبخندی زد.
سام عصبانی تر شد و گفت (برو بیرون، . . . .) و به داخل رفت و او را از آنجا بیرون انداخت تا حمام کند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دنیایی بازی ها Demarcus وبلاگی حاوی مطالب درمانی تبلیغات آگهی در کرج ته دیگ سیب زمینی سیدعبدالحمید حسینی داراب - قلعه بیابان لینکدونی مخصوص مازندران هارمونی باران بلاگی برای سن فایل پروژه خرازی // قیمت امتیاز پروژه شهید خرازی سپاه // امتیاز خرازی